شوریده دل و عاشق. (ناظم الاطباء). دلداده. عاشق. دلباخته: زلفی به هزار حلقه زنجیر جز شیفته دل شدن چه تدبیر. نظامی. وآن شیفته دل ز شوربختی میکرد صبوریی به سختی. نظامی
شوریده دل و عاشق. (ناظم الاطباء). دلداده. عاشق. دلباخته: زلفی به هزار حلقه زنجیر جز شیفته دل شدن چه تدبیر. نظامی. وآن شیفته دل ز شوربختی میکرد صبوریی به سختی. نظامی
تنگدل و غمناک و دل فگار. (ناظم الاطباء) : از اشک گرم تفته دلان در سواد خاک طوفان آب آتش زای اندر آمده. خاقانی. ، که دل سوخته و پرالتهاب دارد. که درون سوزان و پرآتش دارد: روشن درون تفته دل گرم ژاژخای آتش نهاد خاکی و معمور دودمان. خواجوی کرمانی (در صفت حمام)
تنگدل و غمناک و دل فگار. (ناظم الاطباء) : از اشک گرم تفته دلان در سواد خاک طوفان آب آتش زای اندر آمده. خاقانی. ، که دل سوخته و پرالتهاب دارد. که درون سوزان و پرآتش دارد: روشن درون تفته دل گرم ژاژخای آتش نهاد خاکی و معمور دودمان. خواجوی کرمانی (در صفت حمام)
پریشان خاطر. ملول. باملالت. (ناظم الاطباء). استعارۀ مشهور است. (آنندراج). دل شکسته. عمید. معمود. شکسته خاطر. (یادداشت مؤلف) : جان ترنجیده و شکسته دلم گویی از غم همی فروگسلم. رودکی. همه مرز توران شکسته دلند ز تیمار دلها همی بگسلند. فردوسی. جهاندیدگان پیش او آمدند شکسته دل و راه جو آمدند. فردوسی. شکسته دل وگشته از رزم سیر سر بخت ایرانیان گشته زیر. فردوسی. ایشان نیزشکسته دل می آمدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 627). بنه هاشان بیشتر آن است که ملکشاه غارت کرده است و ببرده و سخت شکسته دلند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 485). شکسته دل تر از آن ساغر بلورینم که در میانۀ خارا کنی ز دست رها. خاقانی. اگر ز عارضۀ معصیت شکسته دلی ترا شفاعت احمد ضمان کند به شفا. خاقانی. هست به دور تو عقل نام شکسته کار شکسته دلان تمام شکسته. خاقانی. نجده ساز از دل شکسته دلان این چنین نجده را شکست مده. خاقانی. من خود از غم شکسته دل بودم عشقت آمد تمام تر بشکست. خاقانی. شکسته دل آمد به میدان فراز ولی کبک بشکست با جره باز. نظامی. مجنون شکسته دل در آن کار دلخسته شد از گزند آن خار. نظامی. کز حادثۀ وفات آن ماه چون قیس شکسته دل شد آگاه. نظامی. شکسته دل آمد بر خواجه باز عیان کرد اشکش به دیباچه راز. سعدی (بوستان). تنها نه من به قید تو درمانده ام اسیر کز هر طرف شکسته دلی مبتلای توست. سعدی. - امثال: غریب شکسته دل است. (امثال و حکم دهخدا). - شکسته دل شدن، رنجیده خاطر گشتن. آزرده دل شدن: سپه شد شکسته دل و زردروی برآمد ز آوردگه گفتگوی. فردوسی. مردم سلطان دمادم می رسید و وی (غازی) شکسته دل میشد و می کوشید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 233). بندگان... بر هر خدمتی که فرموده آید تا جان بایستند اما شرط نیست از این بنده که وزیر خداوند است آنچه درد وی است پوشیده دارند که بنده شکسته دل شود. (تاریخ بیهقی). یارب چه شکسته دل شدستم از ننگ شکسته نام اران. خاقانی. - شکسته دل کردن، آزرده خاطر ساختن. رنجانیدن: گشاده روی کنی همچو گل وداع مرا شکسته دل نکنی پیش عندلیبانم. صائب تبریزی. - شکسته دل گشتن، آزرده خاطر شدن: جمله عرب از فراق رویش گشتند شکسته دل چو مویش. نظامی
پریشان خاطر. ملول. باملالت. (ناظم الاطباء). استعارۀ مشهور است. (آنندراج). دل شکسته. عمید. معمود. شکسته خاطر. (یادداشت مؤلف) : جان ترنجیده و شکسته دلم گویی از غم همی فروگسلم. رودکی. همه مرز توران شکسته دلند ز تیمار دلها همی بگسلند. فردوسی. جهاندیدگان پیش او آمدند شکسته دل و راه جو آمدند. فردوسی. شکسته دل وگشته از رزم سیر سر بخت ایرانیان گشته زیر. فردوسی. ایشان نیزشکسته دل می آمدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 627). بنه هاشان بیشتر آن است که ملکشاه غارت کرده است و ببرده و سخت شکسته دلند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 485). شکسته دل تر از آن ساغر بلورینم که در میانۀ خارا کنی ز دست رها. خاقانی. اگر ز عارضۀ معصیت شکسته دلی ترا شفاعت احمد ضمان کند به شفا. خاقانی. هست به دور تو عقل نام شکسته کار شکسته دلان تمام شکسته. خاقانی. نجده ساز از دل شکسته دلان این چنین نجده را شکست مده. خاقانی. من خود از غم شکسته دل بودم عشقت آمد تمام تر بشکست. خاقانی. شکسته دل آمد به میدان فراز ولی کبک بشکست با جره باز. نظامی. مجنون شکسته دل در آن کار دلخسته شد از گزند آن خار. نظامی. کز حادثۀ وفات آن ماه چون قیس شکسته دل شد آگاه. نظامی. شکسته دل آمد برِ خواجه باز عیان کرد اشکش به دیباچه راز. سعدی (بوستان). تنها نه من به قید تو درمانده ام اسیر کز هر طرف شکسته دلی مبتلای توست. سعدی. - امثال: غریب شکسته دل است. (امثال و حکم دهخدا). - شکسته دل شدن، رنجیده خاطر گشتن. آزرده دل شدن: سپه شد شکسته دل و زردروی برآمد ز آوردگه گفتگوی. فردوسی. مردم سلطان دمادم می رسید و وی (غازی) شکسته دل میشد و می کوشید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 233). بندگان... بر هر خدمتی که فرموده آید تا جان بایستند اما شرط نیست از این بنده که وزیر خداوند است آنچه درد وی است پوشیده دارند که بنده شکسته دل شود. (تاریخ بیهقی). یارب چه شکسته دل شدستم از ننگ شکسته نام اران. خاقانی. - شکسته دل کردن، آزرده خاطر ساختن. رنجانیدن: گشاده روی کنی همچو گل وداع مرا شکسته دل نکنی پیش عندلیبانم. صائب تبریزی. - شکسته دل گشتن، آزرده خاطر شدن: جمله عرب از فراق رویش گشتند شکسته دل چو مویش. نظامی
عاشق شدن. مفتون شدن. اعزام. (یادداشت مؤلف). تولیه. (المصادر زوزنی). کلف. (دهار) (تاج المصادر بیهقی). استهامه. (یادداشت مؤلف) : از آنکه نرگس لختی بچشم تو ماند دلم به نرگس بر شیفته شده ست و تباه. فرخی. هر مهتری که وی را بدیدی ناچار شیفتۀ وی شدی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 423). ابتدای توبه وی (ابوحفص نیشابوری) آن بود که بر کنیزکی شیفته شد. (کشف المحجوب هجویری). این از بلا گریخته یعنی که شاعیم فتنه به جهل و شیفتۀ کربلا شده ست. ناصرخسرو. ماه نو دید عدو بر علمش شیفته شد ماه نو شیفته را بر سر سودا دارد. ظهیر فاریابی. در راه وفای او شد شیفته خاقانی هر روز قفای نو از دست زبان خوردن. خاقانی. عقل شده شیفتۀ روی تو سلسلۀ شیفتگان موی تو. نظامی. ، دیوانه شدن: مانی به ماه نو که بشیبم چو بینمت چون شیفته شوم کنی افسون به دوستی. خاقانی. آری چو فتنه عید کند شیفته شود دیوانۀ هوا ز هلال معنبرش. خاقانی. شیفته شد عقل و تبه گشت رای آبله شد دست و زمن گشت پای. نظامی
عاشق شدن. مفتون شدن. اعزام. (یادداشت مؤلف). تولیه. (المصادر زوزنی). کلف. (دهار) (تاج المصادر بیهقی). استهامه. (یادداشت مؤلف) : از آنکه نرگس لختی بچشم تو ماند دلم به نرگس بر شیفته شده ست و تباه. فرخی. هر مهتری که وی را بدیدی ناچار شیفتۀ وی شدی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 423). ابتدای توبه وی (ابوحفص نیشابوری) آن بود که بر کنیزکی شیفته شد. (کشف المحجوب هجویری). این از بلا گریخته یعنی که شاعیم فتنه به جهل و شیفتۀ کربلا شده ست. ناصرخسرو. ماه نو دید عدو بر علمش شیفته شد ماه نو شیفته را بر سر سودا دارد. ظهیر فاریابی. در راه وفای او شد شیفته خاقانی هر روز قفای نو از دست زبان خوردن. خاقانی. عقل شده شیفتۀ روی تو سلسلۀ شیفتگان موی تو. نظامی. ، دیوانه شدن: مانی به ماه نو که بشیبم چو بینمت چون شیفته شوم کنی افسون به دوستی. خاقانی. آری چو فتنه عید کند شیفته شود دیوانۀ هوا ز هلال معنبرش. خاقانی. شیفته شد عقل و تبه گشت رای آبله شد دست و زَمِن گشت پای. نظامی
آزرده دل. غمگین. نگران. برافروخته بسبب قهر و غضب: دوش باری چه سخن گفتم با تو صنما که چنان تنگدل و تافته دل گشتی از آن. فرخی. بشد تافته دل یل رزمجوی سوی ره زنان رزم را داد روی. اسدی. رجوع به تافته شود
آزرده دل. غمگین. نگران. برافروخته بسبب قهر و غضب: دوش باری چه سخن گفتم با تو صنما که چنان تنگدل و تافته دل گشتی از آن. فرخی. بشد تافته دل یل رزمجوی سوی ره زنان رزم را داد روی. اسدی. رجوع به تافته شود
مقابل سنگدل. شیشه جان. کنایه از نازک مزاج. (از آنندراج) : بر آن شیشه دلان از ترکتازی فلک را پیش گشته شیشه بازی. نظامی. از دیدن رویت دل آئینه فروریخت هر شیشه دلی طاقت دیدار ندارد. صائب (از آنندراج). تو شیشه دل ندهی تن به سختی ایام وگرنه لعل ز کوه و کمر شود پیدا. صائب (از آنندراج). من شیشه دلم حوصلۀ سنگ ندارم دارم سر صلح و جگر جنگ ندارم. صائب. ، نامرد. (غیاث)
مقابل سنگدل. شیشه جان. کنایه از نازک مزاج. (از آنندراج) : بر آن شیشه دلان از ترکتازی فلک را پیش گشته شیشه بازی. نظامی. از دیدن رویت دل آئینه فروریخت هر شیشه دلی طاقت دیدار ندارد. صائب (از آنندراج). تو شیشه دل ندهی تن به سختی ایام وگرنه لعل ز کوه و کمر شود پیدا. صائب (از آنندراج). من شیشه دلم حوصلۀ سنگ ندارم دارم سر صلح و جگر جنگ ندارم. صائب. ، نامرد. (غیاث)